دلداری

من:هیچی نمی بینم لامپ و روشن می کنی

تو:چرا خودت نمیری پریز بغل میز

من:می ترسم هیچی معلوم نیست می خورم زمین

تو:انقدر خوردم زمین که زانوهام رفته ولی عوضش نمی ترسم

فرصت

اومدم دیدم باز خاکی از فراموشی گرفتم یاد اون موقعه ای افتادم که یه چیزی و خراب کرده بودم یادم نمی یاد چی بود توی مشتم قایمش کرده بودم  رفتم جلوی مادرم چشمامو گرد کردم و دستم و پشتم قایم کردم انقدر تو چشماش زل زدم که پرسید چه کار کردی بعد اشکام سرازیر شد یادم نمی یاد که مادرم بهم گفته باشه  عیبی نداره یا از این حرفا بهم گفت شاید درست بشه اینو خوب یادم مونده

سه تای خودم

یکی روی سخترین سنگ دنیا نشسته و در حال ذوب شدن یکی هم ایستاده از آسمان نور می چینه پیرهن سفیدش داره سیاه میشه از پایین به بالا لبه های پایینی سیاه محض یکی فقط از چپ به راست می دوه و دوباره از نقطه ی سمت چپی شروع می کنه