-
دلداری
دوشنبه 25 تیرماه سال 1386 16:30
من:هیچی نمی بینم لامپ و روشن می کنی تو:چرا خودت نمیری پریز بغل میز من:می ترسم هیچی معلوم نیست می خورم زمین تو:انقدر خوردم زمین که زانوهام رفته ولی عوضش نمی ترسم
-
فرصت
یکشنبه 24 تیرماه سال 1386 18:11
اومدم دیدم باز خاکی از فراموشی گرفتم یاد اون موقعه ای افتادم که یه چیزی و خراب کرده بودم یادم نمی یاد چی بود توی مشتم قایمش کرده بودم رفتم جلوی مادرم چشمامو گرد کردم و دستم و پشتم قایم کردم انقدر تو چشماش زل زدم که پرسید چه کار کردی بعد اشکام سرازیر شد یادم نمی یاد که مادرم بهم گفته باشه عیبی نداره یا از این حرفا بهم...
-
سه تای خودم
یکشنبه 24 تیرماه سال 1386 14:50
یکی روی سخترین سنگ دنیا نشسته و در حال ذوب شدن یکی هم ایستاده از آسمان نور می چینه پیرهن سفیدش داره سیاه میشه از پایین به بالا لبه های پایینی سیاه محض یکی فقط از چپ به راست می دوه و دوباره از نقطه ی سمت چپی شروع می کنه
-
برنده
شنبه 23 تیرماه سال 1386 22:16
این بار ۴ اوردم حالا تاس دست توست انگار که تا اخر دنیا می خواهی ۶ بیاری
-
خوشبختی
جمعه 22 تیرماه سال 1386 20:48
من از الاکلنگ سواری خسته شدم مگه بادبادکای کاغذی و سبکمون چه اشکالی دارن؟
-
شب
جمعه 22 تیرماه سال 1386 20:44
چه سکوتی آسمان رو هم رنگ می کنه